زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

ميم مثل مادر

فارسی ، عربی ، ترکی ، انگلیسی ، ..... فرقی نمی کند به چه زبانی ..... به هر زبانی که بچه مادرش را خطاب کند ، برای مادر لذت بخش است ! دخترک این روزها مرا "اومّا " خطاب می کند ! پانوشت : قبلا که ما ما ما ماما  می گفت فکر می کردم "مامان " می گوید ولی وقتی در جوابش می گفتم جان مامان ، بچه حیرت زده نگاه می کرد! این روزها ولی "اومّا " "اومّا " گویان به سراغم می آید وقتی کارش گیر است !!     ...
30 شهريور 1392

اردوی تفریحی پدربزرگ

دیروز بعد از ظهر پدربزرگ ، دختر و پسر و دوتا نوه هاشون رو بردند بوستان نهج البلاغه . بماند که این دوتا فسقلی تو ماشین چه جنگولک بازی ! در آوردن تا رسیدیم پارک. وقتی رسیدیم من و پدربزرگ و زهرا رفتیم سر مزار شهدای گمنام .             امیر حسن خان قندی در حال بازی با "چرخ" :     امیر حسین جان زحمت هل دادن کالسکه زهرا را می کشیدند :      و به هیچ عنوان هم از اجرای این وظیفه خطیر کوتاه نمی آمد ! زهرا رو به امیر حسین : پسردایی ! تند تر برو ،  خوابم می گیره ها !      دیدی خوابم گرفت ؟؟؟     تا ای...
28 شهريور 1392

ماهی کوچولو

پارسال شب تولد امام رضا علیه السلام  ، حدودای ساعت نه شب بود که یه ماهی کوچولو برای اولین بار سه بار توی دل من تکون خورد . ماهی کوچولو ، امسال ، در همان مجلس مولودی که برای اولین بار ابراز وجود کرد :       ...
27 شهريور 1392

دوست دارم ....

دوست دارم يك عالمه پست جديد بذارم ، تاريخ يه تعداديشون داره كم كم ميگذره : پست تبريك سالگرد عقد برادرم و همسرش در شب تولد حضرت معصومه سلام الله عليها ، كه دوست داشتم عكس دار باشه ولي كامپيوترمون سي دي عكسها رو باز نكرد ؛ پست تولد اميرحسين جان برادر زاده عزيزم ؛ پست تولد دايي جان زهرا ، پست تغذيه تكميلي كه واقعا يه حس خاص به من مي ده !! پست خاطرات مسجدانه زهرا ، پست روز دختر ، پست شب تولد امام رضا عليه السلام كه يه خاطره شيرين رو برام زنده مي كنه ، پست خاطره شهريور ماه پارسال را كه يه چشمم خون بود يه چشمم اشك ، پست خاطره ديروز صبح كه دخترك را در خانه گم كرده بودم ، پست ... دوست دارم يه عالمه عكس بذارم : عكس دندون هاي دخترك رو ؛ مسواك زدنش رو...
27 شهريور 1392

يك سؤال داشتم از محضرتون زهرا خانم !

مادرجان يك قاشق چاي خوري ( نه مربا خوري ) سرلاك به أضافه چهار قاشق چاي خوري آب ، چقدر مي شود كه هم خودت خورده اي ، هم به دور دهانت ماليده اي هم به موي سرت ، هم به مژه ات ، هم به گوشت ، هم به بازوي راستت ، هم به انگشت كوچك پايت ، هم لباس من ! * پانوشت : يه كم سرلاك هم در مسير كاسه به دهان دخترك ، روي پاي من ريخت ، با تمام اين اوصاف ته كاسه را هم من خوردم !!!!
25 شهريور 1392

دخترك تند تند بزرگ مي شود !

هنوز توي تقويمم ننوشته بودم كه از چه روزي نشست ؛ چرخيدن روي زمين را از كي شروع كرد ؛ كدام روز بود كه خودش را روي زمين كشيد، چه زماني سينه رفتن را شروع كرد و با دهان باز و نهايت تمركز ! خودش را به چيز هايي كه دوست داشت رساند .... اينها را به خاطر سپرده بودم ولي در روزمرگي هايم گم شدند . حالا آمدم بنويسم كه دخترك از پنج شنبه تلاشهايش را براي چهار دست و پا رفتن آغاز كرده و خوب هم پيشرفت كرده ! امروز آشپزخانه و دستشويي را فتح كرد! *قبلا پست هايي داشتم با عنوان دخترك كم كم بزرگ مي شود ولي الآن إحساس مي كنم دخترك تند تند بزرگ مي شود !
23 شهريور 1392

دوباره بهار ، دوباره شکوفه

جوانه ای دیگر در آستانه رویش است .... دخترک اما همچنان از " پوف " بیزار است ! پانوشت 1 : " بیزار " به معنای واقعی کلمه ! پانوشت 2 : زهرا از دیروز بعد از ظهر تب کرده است و پسردایی جانش نیز از امشب همراهش شده .
15 شهريور 1392

استقبال یک دختر کوچک از مردانی بزرگ

امروز روز شهادت امام جعفر صادق علیه السلام ، نود و دو مرغ مهاجر به شهر ما قدم نهادند . ما هم طلبیده شدیم که به استقبالشان برویم. دخترک را در آغوش دارم ، پشت سر باباییش ایستاده ایم.شهدا از جلویمان عبور می کنند ، دخترک خم می شود ، دستش را به پشت بابایی می زند چندبار ،‌دلم ریش میشود. چیزهایی که دیروز شنیده بودم برایم تداعی می شود : شهیدی که پنج ماه بعد از شهادتش ،‌ دخترش به دنیا می آید یا دخترکی که پنج ماه بعد از یتیم شدن پا به دنیا می گذارد  ؛ شهیدی که در دو سالگی مادر و در چهار سالگی پدر از دست داده و هیجده روز  پس از تولد فرزندش آسمانی می شود ... جگرم می سوزد برای زهراهایی که شاید هنوز هم در حسرت دید...
11 شهريور 1392

گلابي

يك ساعتي مي شود كه دخترك با يك گلابي سرگرم است. گاهي به دهان مي بردش و چهره اش متفكر مي شود گلابي اما سالم است دخترك پوستش را مزه مزه مي كند به گمانم . چند لحظه قبل : دخترك دمر شده و گلابيش را به دست گرفته . صداهاي مشكوك مي شنوم ، سرم را نزديك مي برم .... فسقلي با اين يك چهارم دندانش چه گلابي خورده ! باز هم متفكر مي شود اين بار بيش تر پيش !!   ...
6 شهريور 1392